خاموشی....(پست ثابت )
بـَراے خآمـوشے شـَبــ هـاے انتـِظآرم
فـَقـَط یکـــ [ فـوتــ ] کآفیـωـتــ !
خـآموشـَم کـُטּ …!
خـَωـتـﮧ ام ...
حکایت غریبی است پاییز امسال ودست های بی کس من....
که نبودنت در من....شبیه سرما در مغز استخوان است.
آنقدر که دست هایم را...
در یخ بستگی خیابان های منجمد شده از خاطرات تو...
تنها به وقت لب گرفتن از سیگار..
ازجیب هایم بیرون می آورم
آری.......
پاییز با لهجه بی کسی های من....
پادشاه فصل های سالی است
که از ابتدای بهارش نبودنت پیدا بود.
ومن.....
عروسک خیمه شب بازی خیابان های پاییز زده ای هستم
که پاهایم....
به اختیار نخ خاطرات تو....
مدام به این سو وآن سو میرود!
به نگاه خیره این شهر بگو....
هر رهگذر سیگار به دستی را عاشق خطاب نکند!!
شاید کسی دارد
حسابش را باتمامی خاطرات تسویه میکند!!
بی دلیل نیست که می گویم تجمع چهار دیواری یعنی تنهایی.....
چهار دیواری تنهایی من به اندازه ی کل کره زمین حجم دارد!!
حالا هر چه قدر که می خواهی حساب وکتاب کن.....
کسی شبیه سیگار روزهایم را به آتش می کشد......درامتداد عمری به وسعت زهرخنده هایم به دنیا!
نمی دانی....
نه نمی دانی که....
یک عمر در آتش زهرخنده....هرروز.....سوختن....
شوخی نیست!
جاودانه باد حادثه پر شکوه عشق های زمینی.....
وشعور دست هایی
نزدیک تر از عمر پرشور یک رابطه....
که جاودانه می کنند
هوشیاری اتفاقی را.....
که بیش از یک حس ساده بود
من از سخاوت باران حرف نمی زنم
من از صداقت شب حرف می زنم!!....
بگذار محکومم کنند
بگذار بخل چشم هاشان بسوزاند مرا...
من در حضور عشق
یک شهر بی شهامت را به آتش کشیده ام
نگاه کن که شرم هیچ کجای قصه زانو نمی زند!
این گناه نیست
این عشق....
این شور بی پایان گناه نیست....
این عصرهای بارانی
عجیب بوی نفس های تورا میدهد...!
گویی...تو اتفاق می افتی
ومن دچار می شوم
تمام " من " دارد تو میشود....
بیرون رعدوبرق میزند و باران تیک تیک کنان شروع به باریدن می کند.من هم می بارم....
ساعت چشم هایم عجیب با ساعت ابرها کوک است
" تورا خواسته ام میان خشم ونخواستن "!
میان خشم ونخواستن باید ها ونبایدها وهزار و یک اما و اگر دیگر!
به دندان کشیدمت تا بگویم حکایت من با تو سیاست بردار نیست "جان دلم " توضیح پذیر هم !
این اداها را می گذارم برای جوان ها کتاب ها و وبلاگ ها!....
زندگی واقعی که شوخی بردار نیست!...
هم چنان حواسم هم هست که زندگی مثل کتاب ها نمی شود!
انگاری همه ی این شهر لعنتی را برای جفت ها سخته اند !.....
همه ی این میز و صندلی های گوشه وکنار کافه ها و رستوران هاراهم !.....
نفرین بر این شهر!....
نفرین بر این خاطرات جفتی !....
نفرین به کافه وکافه چی های این شهر که همه ی میزهای این شهر را دونفره چیده اند!.....
سکوت میکنم
بوی نا می دهد این سکوت.....
بغضم را به هیچ تاییدی حواله نمی کنم!
وقتی این واژه ها این قدر از "فاصله " رشوه گرفته اند
که تمام قاصدک هارا به باد مخالف می فروشند!
بی کسی پشت سرم....
نمیتونم که بمونم.....
باید از تو بگذرم.....
دارم ازنفس می افتم تو هجوم سایه ها....
کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها.....
اون که می شکنه توچشم های تو تصویر منه.....
گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه......
آرام آرام
صدای قدم های باران
سکوت پایانی زندگی
مرگ خاطره ها
شروعی نو.....
پایانی باز....
پرده ی آخر تآتر
اشک شوق
لبخند غمگین
وکماکان جدایی...
ودرپایان فرود پرده های تآتر برروی سن....
وصدای دست ها درخیال مرگ زندگی... .
بــــــاور کن خیلی حـــــــرف است
وفـــــــــادار دســـــــــت هایی باشی ،
که یکبار هم لمســـــــشان نکرده ای…
نه این اختلاف قدیمی راه به جایی نمی برد
حالا بیا که عادلانه جهان را تقسیم کنیم
آن آسمان آبی بی لک برای تو
این ابرهای تشنه ی باران برای من
جنگل برای تو اما
نسیم ساده ی عاشق برای من
دریا برای تو
رویا برای من
اصلا جهان و هرچه در آن است مال تو
تو با تمام وجودت از آن من!!
آنقدر برشیشه های بخار گرفته ی شهر
حرف اول نام تورا نوشته ام
دیگر مردم شهر می دانند
نام زیبای تو باکدام حرف شروع می شود